بهار بهار

دوباره بهار و یه سال دیگه، اصلا باورم نمیشه یه سال به همین زودی تموم شد و گذشت ، چرا جدیدا اینطوری شده ؟ چند سالیه که به نظرم خیلی زود میگذره و معمولا بعد از عید یه حس ناباوری دارم که ااااا سال تموم شد یعنی الان سال جدیده ؟ و این حس تا اردیبهشت ادامه داره ، دلیلش شاید نداشتن هدف تو زندگی باشه یا شایدم نداشتن عشق و احساس تعلق ، هر چی که هست این سالها بی اتفاق و بی خاطره هی میان و تموم میشن ، فعلا تو رخوت و کسلی ناشی از این حس به سر میبرم همراه با احساس ناامیدی و بی هدفی

امیدوارم بهتر شم و یه تکونی به خودم بدم و یه سری کلاس هایی که چند ساله دوست دارم برم و شروع کنم و عصرا بعد کار براشون وقت بذارم

 

 

خوب یا بد ناامید نمیشم

روزهای خردادی هم داره میگذره خوب و بد ، البته خوبیش به بدیش میچربه، زندگیم و دوست دارم راضیم، میتونست خیلی بهتر از این باشه اما سعی میکنم خودم و شرایطم رو با کسی مقایسه نکنم ، شاید خیلی از داشته های من آرزوی دیگران باشه، این حس نارضایتی همیشه از مقایسه میاد ، دارم سعی میکنم خیلی از خواسته ها و توقعاتم رو متعادل کنم تا هم از خودم و زندگی شخصیم راضی تر باشم هم انتخاب درستی برای شریک زندگیم داشته باشم ، مطمئنم که تصمیم درستی می گیرم با شناختی که از خودم دارم وتجربه ای که بدست آوردم سعی میکنم آدم درست رو به زندگیم راه بدم و میخوام که هرچی یه صلاحمه اتفاق بیوفته ،

بهترین ها رو بهترین رقم میزنه

 

دهه سوم من

همه همیشه فکر میکنن که سی سالگی سن خاصیه که وقتی بهش رسیدی اتفاق خاصی میوفته یا زندگی متحول میشه و این جور چیزا ، اما چند ماه پیش که رفتم تو سی سالگی باورم نشد ، میدونی آدم باورش نمیشه که سی سالش شده چون همیشه به یه چشم خاصی به این سن نگاه میکرده و حالا که خودش واردش شده یه جورایی عجیبه ، هم حس خوبیه هم یه ترسی باهاشه ، دوست داشتم تولد سی سالگی میگرفتم و ازش یه خاطره ثبت شده داشتم اما نشد امسال و تولد سی سالگیم ثبت نشد .

حس و حال سی سالگی خوب و آرومه دوسش دارم ، کلا آرومتر شدم منطقی تر به اتفاقا نگاه میکنم ، وقتی به چند سال پیش و برخورد و رفتارم فکر میکنم تعجب میکنم و و رفتارم به نظرم مسخره و اشتباه میاد ، سی سالگی رو دوست دارم حتی بی کیک و عکس تولد ...